بردی از یادم
بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم
دل به تـو دادم، در دام افتادم، از غـم آزادم
دل بـه تو دادم، فـتادم به بـنـد
ای گل بر اشک، خونینم بخند
سـوزم از سـوز، نـگـاهـت هـنـوز
چشم من باشد، به راهت هنوز
چه شد آن همه پیمان، که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز، خبری نشد از آن
کی آیی به برم، ای شمع سحرم
در بزمم نفسی، بنشین تاج سرم
تا از جان گذرم
پا به سرم نه، جــان به تـنـم ده
چون به سر آمد، عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم
زان کـه مـن در دیـار غم
گـشـتـه ام غمگسار غم
امید اهل وفـا تویی
رفـتـه راه خطا تویی
آفـت جـان مـا تویی
بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم
دل به تو دادم، در دام افتادم، از غم آزادم
دل بـه تـو دادم، فـتـادم بــه بـند
ای گل بر اشک، خـونـیـنم بخند
سـوزم از سـوز، نـگــاهـت هنوز
چشم من باشد، به راهت هنوز
گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت
تاکنون دوستی را پیدا نکرده ام که به اندازه �تنهایی � شایسته رفاقت باشد
فکــر می کــردم
در قلب تــ ـــ ـــو
محکومم به حبــس ابد !
به یکبــاره جــا خــوردم�
وقـــتی
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی..
تــو
آزادی!
و صـــدای گامهای غریبه ای که به سلـول من می آمـــد
دوشنبه 5 آذر 1391 - 11:11:31 AM