داستان های کوتاه وعاشقانه6
داستان عاشقانه و غمگین �اثبات عشق�
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم�ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود�اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم�
می دونستیم بچه دار نمی شیم�ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست�اولاش نمی خواستیم بدونیم�با خودمون می گفتیم�عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه�بچه می خوایم چی کار؟�در واقع خودمونو گول می زدیم�
هم من هم اون�هر دومون عاشق بچه بودیم�
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت�اگه مشکل از من باشه �تو چی کار می کنی؟�فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم�خیلی سریع بهش گفتم�من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم�علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد�
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
گفتم:آره�اگه مشکل از من باشه�تو چی کار می کنی؟
برگشت�زل زد به چشام�گفت:تو به عشق من شک داری؟�فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم�
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره�
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه�
گفت:موافقم�فردا می ریم�
و رفتیم�نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید�اگه واقعا عیب از من
بود چی؟�سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم�
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه�هم من هم اون�هر دو آزمایش دادیم�بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره�
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید�اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید�با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس�
بالاخره اون روز رسید�علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم�دستام مث بید می لرزید�داخل ازمایشگاه شدم�
علی که اومد خسته بود�اما کنجکاو�ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه�فهمید که مشکل از منه�اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود�یا از
خوشحالی�روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد�تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود�بهش
گفتم:علی�تو
چته؟چرا این جوری می کنی�؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز�مگه گناهم چیه؟�من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم�
دهنم خشک شده بود�چشام پراشک�گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری�گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی�پس چی شد؟
گفت:آره گفتم�اما اشتباه کردم�الان می بینم نمی تونم�نمی کشم�
نخواستم بحثو ادامه بدم�پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم�و
اتاقو انتخاب کردم�
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم�تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم�یا زن بگیرم�نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم�بنابراین از فردا تو واسه
خودت�منم واسه خودم�
دلم شکست�نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم�حالا به همه چی پا زده�
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم�برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود�
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم�احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون�
توی نامه نوشت بودم:
علی جان�سلام�
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی�چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم�
می دونی که می تونم�دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
شه جدا شم�وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه�باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم�
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه�
توی دادگاه منتظرتم�امضا�مهناز
....................................................................
......................................................................
داستان بسیار زیبای �گل سرخ
جان بلانکارد � از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول � جان� توانست نام صاحب کتاب را بیابد: �دوشیزه هالیس می نل� . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
� جان � برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
� جان � درخواست عکس کرد ولی با مخالفت � میس هالیس � روبه رو شد . به نظر هالیس اگر � جان � قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت � جان � فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر � جان � به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
� زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت � ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ � بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من � جان بلانکارد� هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !
�
چهارشنبه 12 دی 1391 - 11:57:43 AM