×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

ریشه:زندگی در مریخ2027

× در جهان فرمان کوروش اولین منشور بود سر به تعظیمش، سراسر بابل و آشور بود سینه اسپارت را تا قلب یونان چاک کرد پشت بخت النصر راسائیده و بر خاک کرد ما از اسلاف همان خونیم و از آن ریشه ایم پاسدار نام پاک پارس تا همیشه ایم
×

آدرس وبلاگ من

risheh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ramtin_t

ایا این زن اسطوره است!

رابعه : نخستين زن ايراني که پس از حمله وحشيانه اعراب به ايران و تسلط کامل به کشورمان به زبان پارسي اصيل شروع به سرودن شعر کرد . زمانش را برابر با رودکي گفته اند . گفته شده است که حارث برادر رابعه غلامي خوبرو به نام بکتاش داشت که بعدها رابعه عاشق بکتاش ميشود که در اثر اين عشق حارث فرمان ميدهد که رابعه را به حمام ببرند و رگهايش را بزنند و بعد از آن درب حمام را گل بگيرند که بعد از آن رابعه با خون خود شعرهايش را بر ديوار حمام نوشت و به ناکامي از جهان بدرود گفت

......................................................

درست است که این زن اجدادش از اعراب کوچیده شده به خراسان بوده ولی شگفت ان است که این زن اولین زنی بوده که به زبان پارسی شعر گفته است .و او را مادر شعر پارسی می گویند نام مثنوی اش ؛گلستان ارم است.عطار نیشابوری شرح رابعه را در مقاله بيست و يكم الهی نامه خود در ۴۲۸ بیت شعرتحت عنوان حكايت رابعه دختر كعب آورده است. روایت عطار به بخشی از زندگی رابعه بعد از دوران مرگ پدرش تا مرگ تراژیک خود رابعه می پردازد. جريان عشق رابعه و مرگش از تراژيكترين داستانهاي عاشقي است كه در سرتاسر جهان وجود داشته و به رغم اين داستان هنوز ناشناخته مانده است.داستان زندگى یگانه دختر امیر بلخ به نقل از عطار این چنین آغاز میشود: رابعه یگانه دختر پادشاه بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی ‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که گويا از شيريني لبانش نيز در شعرش ميآميخت پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منحرف نمی گشت و فکر آیندﮤ دختر پیوسته رنجورش می ‌داشت. چون مرگش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت: �چه شهریارانی که این درّ گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم, اما تو چون کسی را شایستـﮥ او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می ‌دانی روزگارش را خرم سازی.� پسر گفته ‌های پدر را پذیرفت و پس از مرگ پدر بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما تعصبات كور عربيت كار خود را كرد و زندگي او را طور ديگر رقم زد....روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزﮤ بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن جلوس نموده بود. چاکران و نوكران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور اما از میان همـﮥ آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛او نگهبان گنجهای شاه و برده‌ای ترک وغلام حارث بود كه " بکتاش" نام داشت. بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی‌ داد رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت و چون عشق دختر بر نرينه و خصوصا دختر پادشاه بر غلامي گناه نابخشودني بود و ننگي بر دامان خانواده از اظهار آن انكار مينمود و عاقبت پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟
رابعه را دايه اي بود دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان. با حیله و چاره‌ گری و نرمی و گرمی پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دایه آشکار کرد . رابعه از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان بگذارد, به قسمی که رازش برکس فاش نشود, و خود برخاست و نامه ای نوشت پس از نوشتن, چهرﮤ خویش را بر آن نقش کرد و بسوی محبوب فرستاد و سرانجام دایه بکتاش را از این عشق آگاه می کند. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو
سپرد که گوئی سالها آشنای او بوده است. بکتاش شیفته روی ندیده یار می شود. نامه های شاعرانه دختر به بکتاش هم بر شدت عشق وی می افزاید و او نيز پیغام مهرآمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می‌ ساخت و به سوی دلبر می ‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق ‌تر و دلداده ‌تر می شد بدينسان مدتها گذشت. روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. رابعه چون ميدانست فاش شدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجاميد که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد. بکتاش نا امید برجای ماند و گفت: �ای بت دلفروز, این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خودمی رانیم؟� و رابعه پاسخ داد که: �از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور
شوی.� رابعه پس از این سخن رفت و غلام را شیفته ‌تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد حارث، حاکمى دیکتاتورمآب و مقتدر بود و به عنوان برادر و فرمانروا سرنوشت دیگرى براى او مدنظر دارد روزی دختر عاشق تنها میان چمن ‌ها می گشت و شعر میخواند...مضمون اشعارش نیز بکتاش بود.

الا ای باد شبگیری گذرکن ........ زمن آن ترک یغما را خبرکن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی ........ ببردی آبم و خونم بخوردي


ولی ناگهان دریافت که برادر شعرش را می ‌شنودو کلمـﮥ �ترک یغما� را به �سرخ سقا� یعنی سقای سرخ روئی که هر روز كوزه اي آب برایش می ‌آورد, تبدیل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد از این واقعه ماهی گذشت و دشمنی بر ملک حارث حمله ورگشت و سپاهی بی شمار بر او تاخت.حارث سپاه را به سویی جمع آورد و خود چون شیر بر دشمن حمله کرد. از سوی دیگر بکتاش با دو دست شمشیر می‌ زد و دلاوریها می نمود
سرانجام چشم زخمی به او رسید و سرش از ضربت شمشیر دشمن زخم برداشت. اما همینکه نزدیک بود گرفتار شود, شخصي رو بسته و سلاح پوشیده ‌ای سواره پیش صف در آمد و چنان خروشی برآورد که از فریاد او ترس در دلها جای گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و بسوی بکتاش رفت او را گرفت و به میان صف سپاه برد و به دیگران سپرد و خود چون برق ناپدید گشت هیچکس از حال او آگاه نشد و ندانست که کیست. این سپاهی دلاور رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشید اما به محض آنکه ناپدید گشت سپاه دشمن چون دریا به موج آمد و چون سیل روان گشت و اگر لشکریان شاه بخارا به کمک نمی آمدند دیّاری در شهر باقی نمی‌ ماند. حارث پس از این کمک پیروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبید نشانی از اوپیدا نکرد. گوئی فرشته ‌ای بود که از زمین رخت بربسته بود همینکه شب فرا رسید؛
رابعه که از جراحت بکتاش دلی سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه‌ای به او نوشت. نامه مانند مرهم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان ساخت و به دلدار پیغام مهر و محبت فرستاد رابعه روزی در راهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید. از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ
دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست. حارث داستان را شنید و خود را به مستی زد چنانکه گوئی چیزی نشنیده است‌. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم می ‌جوشید و در پی بهانه ‌ای می‌ گشت تا خون خواهر را فرو ریزد و ننگ را از دامان خود بشوید. بکتاش نامه‌ های آن ماه پاره را که سراپا از سوز درون حکایت می ‌کرد یکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در صندوقي جای داده بود. رفیقی داشت ناپاک که به گمان گوهر صندوقچه را سرقت نموده و پس از گشودن بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد ..
حارث یکباره از جا بر جست. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بربست
.

ابتدا بکتاش را به چاهی حبس نمود و سپس نقشـﮥ قتل خواهر را کشید.. دستور داد تا رابعه را در حمامی ببرند و شاهرگهای دست وی را بزنند و در رابا گچ و آجر محکم ببندنند. دختر فریادها کشید و آتش به جانش افتاد؛آهسته خون از بدنش می ‌رفت و دورش را فرا می ‌گرفت.عشق بكتاش در حال مرگ نيز دامن رابعه را رها ننموده و در همان حال انگشت در خون فرو می‌ برد و غزل ‌های پرسوز بر دیوار نقش می‌ کرد. همچنان که دیوار با خون رنگین می‌ شد چهره اش بی رنگ می ‌گشت و هنگامی که در گرمابه دیواری نانوشته نماند در تنش نیز خونی باقی نماند. دیوار از شعر پر شد و آن ماه پیکر چون پاره ای از دیوار بر جای خشک شد و جان شیرینش میان خون و عشق و آتش و اشک از تن برآمد


روز بعد در گرمابه را گشودند و آن دلفروز را از پای تا فرق غرق در خون دیدند. پیکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر دیوار گرمابه را از شعر جگرسوز پر یافتند پس از مدتی بکتاش فرصت فرار می یابد، و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمده و سرش را از تن جدا می کند؛ و هم آنگاه به سر قبر معشوقه حاضر می شود و با فرو بردن شمشیر در قلبش به زندگی خود پایان می دهد. رابعه با خون خویش عاطفه وعشق خود را ثبت دیوار تاریخ نمود و معشوق او بکتاش مردانه وار انتقام قتل عشق خود را گرفت و معشوقه عزیز خود را حتی در سفر وادی جاودنگی تنها نگذاشت و جان وتن به پایش فدا نمود . و از همين روست كه مزارش در بلخ تا هنوز پس از 1000 سال پابرجاست و ماندگار خواهد ماند چونان عشق پاكش
داستان بیشتر عاشقانه بود ولی او یک اسطوره است حتی اگر اجدادش عرب بوده باشند ولی خودش متولد بلخ که ان زمان از ان ایران بوده است و با اداب رسوم ایران بزرگ شده و از همه مهمتر فارسی گوی بوده !
به نظر شما او اسطوره نیست؟.....

جمعه 7 دی 1391 - 12:13:10 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://risheh.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 8 دی 1391   11:08:31 PM

با درود خدمت شما بانوی گرامی

شما لطف دارید

بسیار سپاس گذارم

وخوشحال از خرسند بودنتان

آخرین مطالب


زندگی در مریخ2027


ریشه:انتخاب


ریشه:مسمومیت دارویی


ریشه:زنگ خطر


ریشه:استر افسانه یا واقعیت؟


ریشه:خرم یا استر؟


ریشه:بنیانگذاز جنگهای پارتیزانی


ریشه:زالو درمانی


ریشه:شیزوفرنی


ریشه:عشق باور نکردنی در قبر


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

332820 بازدید

365 بازدید امروز

1505 بازدید دیروز

3881 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements